مامان تنها
خاطره ای از نبودنت
تولد بابایی
سلام عزیزم مامانی چند روز پیش تولد بابایی بود اگه یادت باشه باهم صبح رفتیم بیرون برای بابایی کادو ..کیک...گل بخریم با هم دیگه رفتیم گیشا برای بابایی یه ساعت خوشگل خریدیم بعدش رفتیم تو قنادی کیک خریدیم و بعدشم رفتیم گل خریدیم چه روز گرمی بود وقتی رسیدیم خونه با هم دیگه یه پارچ آب خوردیم من برای بابایی وشما نخود پلو با مرغ درست کردم وقتی شام خوردیم تولد بازی رو شروع کردیم بابایی عاشق ساعتش شد البته من گفتم همه ی این کارارو رو نی نی برات کرده اونم هی تو رو بوس کرد منم به بابایی گفتم عزیزم آخرین تولد قبل از پدر شدنت مبارک باشه الهی قربونت برم من که دیگه صبرم داره ...
نیمی از راه
سلام دلبندم عزیز دلم بیا با هم از خدای مهربون تشکر کنیم بخاطر همه چیز خدایا به امید تو نیمی از راه را سپری کردم الان 20 هفته است که یه فرشته کوچولوی ناز مهمون دل مامانشه خدا جون همون طوری که تو این مدت مراقبون بودی از این به بعد هم باش خدایا فرزندم رو به تو میسپارم وسلامتی فرزندم رو از تو میخوام الهی آمین عزیز دلم 20 هفتگیت مبارک مراقب خودت باش عشق من تا 1 ساعت دیگه ما از اینجا میریم داریم میریم خونه ی جدیدمون یه عالمه نقشه دارم برای اتاقت عزیزم من 10 روز دیگه میام دوباره به وبلاگت سر میزنم الان دیگه باید برم بابایی خیلی خسته شده بریم کمکش کنیم با هم دوست داریم ...
مامان تنبل
سلام مامی جون قربونت برم میدونم مامانت تنبله باید زود تر از اینا عکست رو میذاشتم ببخشید دختر نازم خوشگل من این اولین عکسیه که ازت دارم تو اینجا تو 21 هفته بودی دخترم من عاشق اون دندهاتم عاشق اون دست کوچولوتم که کنار صورتت گذاشتی دختر خوشگلم شما اینجا وزنت 350 گرمه ولی الان حسابی بزرگتر شدیا الان که دارم برات مینویسم شما 24 هفتت تموم شده و رفتی تو 25 هفته الان حدودا باید 700 گرم یا کمی بیشتر باشی قربون دختر نازم برم که داره زودی بزرگ میشه راستی مامانی من و بابا دیروز رفتیم برات لباس خریدیم لباسای خوشگل امشب حتما عکساشو برات میذارم دختر نازم مراقب خودت باش بووووست...
تعیین جنسیت
سلام کوچولوی من بلاخره مامان فهمید تو فرشته کوچولوی که تو دلم هستی دختری یا پسر عزیزم از روزی که از سونوگرافی اومدم یه حس عجیبی دارم نمیدونم که این حس برای چیه شایدچون برای اولین بار دیدمت این حس رو دارم حس ناباوری از مادر شدن هیچ وقت به این لحظه تو زندگیم فکر نمیکردم فکر نمیکردم که یه روزی منم مثل مامانم مامان بشم یه لحظه چشمام رو بستم و رفتم به کودکیم دیدم همه چی مثل باد داره از جلوی چشمام رد میشه از ظهر تابستونای بچگی که تو کوچه دوچرخه سواری میکردیم و خاله بازی تا اولین روز مدرسه .......... دانشگاه و ازدواج چقدر همه چی زود گذشت 16 آذر 84 بود که من و بابایی برای اولی...