رَسپینا ی عزیزمرَسپینا ی عزیزم، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره
رَسا ی عزیزمرَسا ی عزیزم، تا این لحظه: 8 سال و 23 روز سن داره

حقیقتی شیرین

تولد بابایی

سلام عزیزم مامانی چند روز پیش تولد بابایی بود اگه یادت باشه باهم صبح رفتیم بیرون برای بابایی کادو ..کیک...گل بخریم با هم دیگه رفتیم گیشا برای بابایی یه ساعت خوشگل خریدیم بعدش رفتیم تو قنادی کیک خریدیم و بعدشم رفتیم گل خریدیم چه روز گرمی بود وقتی رسیدیم خونه با هم دیگه یه پارچ آب خوردیم من برای بابایی وشما  نخود پلو با مرغ درست کردم وقتی شام خوردیم تولد بازی رو شروع کردیم بابایی عاشق ساعتش شد البته من گفتم همه ی این کارارو رو نی نی برات کرده اونم هی تو رو بوس کرد منم به بابایی گفتم عزیزم آخرین تولد قبل از پدر شدنت مبارک باشه الهی قربونت برم من که دیگه صبرم داره ...
12 شهريور 1391

نیمی از راه

سلام دلبندم عزیز دلم بیا با هم از خدای مهربون تشکر کنیم بخاطر همه چیز خدایا به امید تو نیمی از راه را سپری کردم الان 20 هفته است که یه فرشته کوچولوی ناز مهمون دل مامانشه خدا جون همون طوری که تو این مدت مراقبون بودی از این به بعد هم باش خدایا فرزندم رو به تو میسپارم وسلامتی فرزندم رو از تو میخوام الهی آمین عزیز دلم 20 هفتگیت مبارک مراقب خودت باش عشق من تا 1 ساعت دیگه ما از اینجا میریم داریم میریم خونه ی جدیدمون یه عالمه نقشه دارم برای اتاقت  عزیزم من 10 روز دیگه میام دوباره به وبلاگت سر میزنم الان دیگه باید برم بابایی خیلی خسته شده بریم کمکش کنیم با هم دوست داریم ...
12 شهريور 1391

مامان تنبل

سلام مامی جون قربونت برم میدونم مامانت تنبله باید زود تر از اینا عکست رو میذاشتم  ببخشید دختر نازم   خوشگل من این اولین عکسیه که ازت دارم تو اینجا تو 21 هفته بودی دخترم من عاشق اون دندهاتم عاشق اون دست کوچولوتم که کنار صورتت گذاشتی دختر خوشگلم شما اینجا وزنت 350 گرمه  ولی الان حسابی بزرگتر شدیا الان که دارم برات مینویسم شما 24 هفتت تموم شده و رفتی تو 25 هفته الان حدودا باید 700 گرم یا کمی بیشتر باشی قربون دختر نازم برم که داره زودی بزرگ میشه راستی مامانی من و بابا دیروز رفتیم برات لباس خریدیم لباسای خوشگل امشب حتما عکساشو برات میذارم دختر نازم   مراقب خودت باش بووووست...
12 شهريور 1391

تعیین جنسیت

سلام کوچولوی من بلاخره مامان  فهمید تو فرشته کوچولوی که تو دلم هستی دختری یا پسر عزیزم از روزی که از سونوگرافی اومدم یه حس عجیبی دارم نمیدونم که این حس برای چیه شایدچون برای اولین بار دیدمت این حس رو دارم حس ناباوری از مادر شدن هیچ وقت به این لحظه تو زندگیم فکر نمیکردم فکر نمیکردم که یه روزی منم مثل مامانم مامان بشم یه لحظه چشمام رو بستم و رفتم به کودکیم دیدم همه چی مثل باد داره از جلوی چشمام رد میشه از ظهر تابستونای بچگی که تو کوچه دوچرخه سواری میکردیم و خاله بازی تا اولین روز مدرسه .......... دانشگاه و ازدواج چقدر همه چی زود گذشت 16 آذر 84 بود که من و بابایی برای اولی...
12 شهريور 1391
1